**قسمت چهارم**
مهرآیین کمربند هوله ی خود را روی شکمش گره زد و در آشپزخانه مشغول شد.به حرفهای مهناز فکر کرد.و به موازات به علاقه اش نسبت به پسرعمویش در نوجوانی می اندیشید.پیامبری که وقتی مهرآیین را به عقد محمد در آوردند از ایران رفت.
ناخودآگاه یاد قورمه سبزی سوخته ای افتاد که اولین آشپزی اش در خانه ی محمد بود. به محمد همچون ارباب دهشتناکی می نگریست که گویی هر آن احتمال دارد با کمربند سیاه و کبودش کند.اگرچه محمد هرگز کتکش نزده بود اما خوابیدن دختر چهارده ساله ای از خاندان قجری کنار یک کفاش سی ساله برایش درد و رنج همان کلفتی را داشت که زیر کتک اربابش کبود و خونین میگشت.
ازدواجی که همیشه برایش یک راز باقی مانده بود.پدرش بدون هیچ شک و دودلی اورا به اجبار پای سفره ی عقددر کنار دامادی نشاند که نه تنها شغلش متناسب با خاندان خانواده نبود بلکه در خانواده ای بزرگ شده بود که شهره به فساد و فحشا بودند.مادر محمد در دربار یکی از نزدیکان شاه رقاص بود و خواهرش هم به بی عفتی معروف و شناخته شده بود. مهرآیین از خاله اش سالهابعد شنیده بود که خواهر محمد با پدرت سر و سری داشت و مهرآیین بدبین شد که آیا او حق السکوت محمد بود؟
همیشه سعی میکرد حرف خاله اش را به پای حسادت به مادرش بگذارد زیرا متهم شدن پدرش مساوی بود با سیاه شدن همه ی خاطرات بچگی زیبایش که پدر برایش خلق کرده بود و آن خاطرات تنها نقاط سفید در ذهن آشفته اش به شمار می آمد.انقلاب که شد پدرش دیگر آن ابهت سابق را نداشت تمام املاک و اراضی قجری اش مصادره شده بود و تنها یک خانه برایش گذاشتند تا زندگی کند که اگر میدانستند سعادت آباد در آینده منطقه ی سرمایه دار نشین تهران میشد همان را هم مصادره میکردند.
وقتی پانزده سالش بود مهناز را درخانه با درد شدید و طولانی زیر دست پیرزنی جلادمنش به دنیا آورد.دردی که به روحش رخنه کرد.دردی که سالها کابوس گونه به خوابش می آمد.چهره ی محمد هیچ وقت در هنگام زایمانش را فراموش نمیکرد.نگاهش بین دوپای مهرآیین در انتظار پسر دوخته شده بود و حتی با جیغها و ناله های مهرآیین تمرکزش از بین نمیرفت.وقتی جلاد دختر بودن بچه را خبر داد سیگاری روشن کرد و از اطاق بیرون رفت.با آمدن مهناز مهرآیین چندین بار قصد خودکشی کرده بود.خودکشی از بیکسی از دردی که روحش را شکاف داده بود تا فرزند محمد کفاش بیرون بیاید.فرزندی که به جرم دختر بودن و دختر محمد کفاش بودن نه مهر پدری نصیبش شد و نه مهر مادری.
محمد که از خانه دار نبودن زن خود کلافه بود کمتر به خانه می آمد و وقتی مهناز سه ماهش بود دیگر خانه نیامد.مهرآیین توسط یکی از دوستان پدر مرحومش طلاقش را از محمد گرفت و به خانه ی پدری بازگشت تا در جوار آن باغچه و حیاط و برادرش مهیار زندگی کند.طولی نکشید که مهیار نیز راهی اتریش شد و مهرآیین و مهناز را با حقوق ماهانه ی گزافی که پدر به وکیلش سپرده بود تا به آنها بپردازد تنها گذاشت.مهرآیین تنها شده بود.با خانه ای بزرگ و پول زیاد.در باغچه گل میکاشت و به مهناز میرسید.در کلاسهای مختلفی ثبت نام میکرد و دل زده و بی حوصله تر نیمه کاره رهایشان میکرد.
_ مامان؟مامان؟......به چی فکر میکردی؟
مهرآیین که گویی از خواب پریده است گفت: به گذشته دخترم
مهناز با شیطنت روی سنگ اپن پرید و گفت:ماما ا ا ان؟......خوشحال شدی بابا رفت یا ناراحت؟
_ من از این مادرا نیستم الکی بد کسی و بگم که بخوام مثلا از ذهنت پاکش کنم اما واقعا خوشحال شدم چون اون مرد لیاقت همسری من و نداشت چه برسه به پدری تو... و دوس دارم ببینم الان به کجا رسیده چون پدربزرگت من و به اون شکل طرد کردو 4ماه بعد مرد دیگه وای به حال بابای تو
**پایان قسمت چهارم**